قصه ی آب
بنام خدای دانا و مهربان
قصه ی آب
یکی بود یکی نبود یک موشی بود و یک مامان موشی .
مامان موشی هر جا می رفت موشی می گفت : منم میام . منم میام .
یک روز موشی و مامان موشی داشتند تند تند می رفتند .
رسیدند به سر یک چشمه ی آب .
یک روز موشی و مامان موشی داشتند تند تند می رفتند .
رسیدند به سر یک چشمه ی آب .
موشی گفت : خسته شدم . من تشنمه .
مامان موشی گفت : همین جا استراحت کن .
از این چشمه هم آب بخور تا من برگردم .
موشی رفت لب چشمه آب بخورد .یک دفعه عکس یک ابر گنده را توی آب دید .
گفت : توکی هستی که افتادی توی آب ؟
ابر گنده کمی قل خورد . بامب و بومب کرد . نور زد توی چشمه و گفت : من ابر رعد و برقی ام .
موشی ترسید . پرید پشت سنگ و قایم شد .
یک برگ گرفت روی سرش که پیدا نباشد و گفت :
من کوچولوهستم !بامب و بومب می کنی من می ترسم .
ابرگنده گفت :آخی ! موشی کوچولو.باشه بامب و بومب نمی کنم .
ابر گنده یواش یواش چیک چیک کرد . باران شد و گفت :
نترس موشی حالا دیگه بارانم .
موشی به باران نگاه کرد .
باران چیک چیک می افتاد روی زمین و قایم می شد .
موشی خندید و فریاد کشید چه باران زیادی ! و شروع کرد روی زمین دنبال چیک چیک ها دوید .
پرید این چیک را بگیرد از توی دستس سر خورد و در رفت .
پرید آن چیک چیک را بگیرد آن یکی هم در رفت .
موشی از این چیک باران روی آن چیک بارن پرید . خیس خیس شد .
سردش شد و عطسه کرد :
هاپیشته موشی دمش را تکان داد سرش را تکان داد .
یه پا یه پا لی لی .لی می کرد .چکه های باران چک چک روی زمین می ریخت.
موشی به ابر گفت : من کوچولوام ! خیس که می شم سردم می شود . می لرزم !
امّا ابر جوابی نداد . موشی هرچه گوش کرد . صدائی نشنید .
دادزد : کجا رفتی ؟ قهر کردی ؟
امّا باز هم هیچی نشنید ! نه بامبی نه چیکی .
موشی دوباره رفت سر چشمه .
یک ابر کوچولو توی آب دید . گفت : ابر کوچولو یه ابر گنده ندیدی ؟
ابر کوچولو خندید و گفت : دیدم . دیدم .
ابر گنده خودم بودم . گنده بودم بامب کردم بومب کردم . رعد زدم و برق زدم چیک چیک باران شدم . حالا هم یه ابر کوچولو شدم .
موشی خندید . نشست سر چشمه و آب خورد .
ابر کوچولو هم چیک چیک بارید توی چشمه .
سر خورد تو دل موشی کوچولو و همان جا ماند .